loading...
عشق,دل نوشته,

صادق بازدید : 49 پنجشنبه 04 خرداد 1391 نظرات (0)

عشق فرا می رسد
و با ترن آن شادی می آید
خاطرات خوش قدیمی
رنج های کهن تاریخی
اگر ما هنوز بی پرواییم
عشق، زنجیر های ترس را
از روحمان می گسلد.

ما از هراسمان جدا می شویم.
در روشنایی سراسیمه ی عشق.
شهامت پیدا می کنیم
و ناگهان می بینیم
که عشق تمام هستی مان را هزینه کرده است
و تا همیشه خواهد ماند
هنوز فقط عشق است
که ما را رها می سازد.

"مایا آنجلو"

----------

آنچنان عاشقانه
به تمام
خواهمت خواست
که قلمت سربه زیر شود
و انگشت هات
بر تن من بریزد
ذهن زیبای تو را


----------

این عصرهای بارانی ِ بهاری ،


عجـیب بـوی نـفس هـای تـو را می دهـد ...!


گـویی ... تـو اتـفاق می افـتی؛


و مـن دچـار می شـوم ...
تـمام " مــن" دارد "تـــو" می شـود ... بـاور مـی کنـی؟...
----------------
تو را دوست خواهم داشت

آن چنان که خود را

حتی اگر...

تمام عشاق را دیوانه بخوانی

و عشق را قصه ای بی انجام

من ...

تو را دوست خواهم داشت

بیشتر از آن چه؛ خود را!!!

--------------
تو چای می نوشی.
غافل از این که کسی اینجاست
که به فنجان درون دست هایت هم
حسادت می کند!!!


میلاد تهرانی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 89
  • بازدید کلی : 2,933